بر طبق باوری عامیانه هرگاه یکی از حواس پنجگانه آدمی با نقصان مواجه شود دیگر جنبههای ادراکی او قویتر خواهد شد؛ این گزاره درباره دنیای داستانی سعید عباسپور در زمینه دیالوگنویسیاش صادق است.
به گزارش ایسنا، سعید عباسپور، نویسنده نابینا، متولد سال ۱۳۳۸ در آبادان است و تاکنون از او مجموعه داستانهای «بوی تلخ قهوه»، «پیادهروی در هوای آزاد» و همچنین داستانهای بلند «صداهای سوخته» و «راویان روایت تو» منتشر شده است.
دیالوگ در جهان نویسندگی عباسپور که تاکنون برگزیده جوایزی مانند «بیست سال ادبیات داستانی» و «جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات» شده، نقشی فراتر از وظیفه ذاتی خود ایفا میکند؛ نقشی که در آن دیالوگ نه تنها محملی برای گفتوگوی میان شخصیتهای داستان میشود بلکه از آن عبور کرده، گسترش مییابد و مسئولیت تازهای را برعهده میگیرد؛ وظیفه تصویرسازی را.
هنگامی که یکی از قوای حسی آدمی همانند بینایی از دست برود دیگر ویژگیهایش به صورت ناخواسته سعی در جایگزینی آن کمبود میکنند تا جای خالی آن نقیصه را پر کنند. حال اگر این شرایط با روح و روان یک نویسنده، آوازخوان و پزشک گره بخورد میتوان انتظار رخ دادن هرگونه نوآوری را در زمینههای مختلف فعالیت وی داشت؛ نوآوریهایی که در داستاننویسی به خلق دیالوگهای مصور عباسپور میانجامد.
برای دکتر عباسپور که متخصص روانشناسی بالینی هم هست انگار سخن مابهازای بیرونی همان تصویری است که از دیدنش محروم شده، گویی که ذهنش مانند مبدل عمل کرده، نقش را به کلام تبدیل میکند و خوب که بنگری در لابهلای دیالوگهای داستانهایش تصاویری را میبینی؛ تصاویری که مدام مابین شخصیتهای روایت در حال رد و بدل شدن هستند.
گویی که عباسپور در ورای نادیدن خود جهان پیرامونش را با کلام به تصویر میکشد و عجیب نیست که بهترین داستانهای او هم در قالب گفتوگو است که شکل میگیرد. هر کجا در کلاسهای داستاننویسی به روایتهای مبتنی بر دیالوگ در ادبیات فارسی معاصر اشاره شود بدون شک یادی هم از داستان «کاش یاسمن در زمستان میمرد» از مجموعه داستان «بوی تلخ قهوه» خواهد شد و مضاف بر این قسمت اعظم روایتهای داستانی مجموعه «پیادهروی در هوای آزاد» نیز بر محور دیالوگ نگاشته شدهاند.
او در داستانهایی مثل «به تیر غمزه»، «ساعت هشت و ده دقیقه»، «یک روز بارانی»، «راز»، «داستان یه شب»، «یادداشتها»، «پیادهروی در هوای آزاد»، «پشت در سلمانی» و… به صورت مستقیم مصائب و مشکلات عدیده نابینایان و کمبینایان جامعه را مطرح کرده و به روایت آنها میپردازد، چرا که خودش از نزدیک آنها را لمس کرده، با چشم دل به عینه رفتارهای جامعه را در قبال این قشر تجربه کرده و از کمبودهای مادی و معنوی آن به خوبی آگاه است.
این به آن معنا نیست که عباسپور در روایت داستانها، از جامعه خود و محیطی که در آن زندگی میکند غافل است، بلکه برعکس میتوان روند تحولات زمانه را همگام با داستانهای او به نظاره نشست، چرا که با وجود دلمشغولیهایش مانند نویسندگی، آواز و موسیقی و همینطور شغلش که در ارتباط با روان انسانهاست، مجموعهای از دغدغههای انسان معاصر ایرانی در داستانهایش به منصه ظهور میرسد.
این امر بهویژه در مجموعه داستان دومش «پیادهروی در هوای آزاد» بیشتر به چشم میآید؛ داستانهایی که گویی پس از دوم خرداد نگاشته شده و مملو از تلاشهای نویسنده است برای بیان حقایقی که در پی تحول جامعه به آن دلخوش کرده، راوی آن شده تا در دل این روایتها تمام کوششهایی که در برههای از زمان برای پیشبرد جامعه مدنی صورت گرفته است ثبت شود.
اینجاست که مشخص میشود سعید عباسپور در عین ندیدن چه بیناست به مناسبات جامعه خود و چه هوشیار دست به قلم میبرد. در داستان «هوای رویت» به حادثه قتل فروهرها میپردازد و در داستان «بوی خنک ماست و خیار» از شیوه جدید نظارت و ممیزی در تمام ارکان جامعه میگوید؛ «شما برادر! مسئولیت پیگیری نمایندههای اصفهان را دارید. شما! گوش به زنگ تغییر لحن نمایندههای به اصطلاح مستقل باشید. جنابعالی! روی اظهارنظر معاونان وزرا کار کنید. آن یکی روی مدیرکلها. موضوع شهرداری هم با خواهر فلانی. بنده باید تمامی روزنامههای یومیه، هفتهنامهها و کتابهای داستانی را با دقت مورد مداقه قرار دهم و موارد منکراتی و مفسدهبرانگیزش را تعیین نمایم».
از دیگرسو زنان نقش اساسی در روایتهای او بر عهده دارند و در بیشتر آنها به مطرح کردن مطالبات و حقوق اولیه زنان پرداخته است؛ در داستان «یک گور خالی» به ازدواج اجباری و خودسوزی دختران، در داستانهای «رنگ انار» و «سطل و قمقمه» به سقط جنین و در داستان «در جاده» به ممنوعیت آواز خواندن زن اشاره میکند. حتی در داستان «پیادهروی در هوای آزاد» با طنازی روایت گرفتن و بردن زنی را نقل میکند به جرم گرفتن دست شوهر نابینای خود و کمک کردنش برای رد شدن از خیابان.
از علاقهمندیهای دیگر سعید عباسپور باید به موسیقی و آواز اشاره کرد، اگرچه که خودش در مصاحبهای عنوان میکند هیچگاه نتوانسته ویولن زدن را بیاموزد و یکی از حسرتهای بزرگ خود را آموختن ساز تار میداند اما در زمینه آواز سنتی دستی بر آتش دارد و تاکنون چندین و چند کنسرت برگزار کرده است. این علاقه به ساز و آواز به همینجا ختم نمیشود و نمودش را میتوان در داستانهای او دید؛ داستانهایی از جمله «در جاده» و «به تیر غمزه». همچنین در داستان بلند «روایت راویان تو» که به دنیای نوازندگان سازهای ایرانی میپردازد.